Thursday، ۲۵ Esfand ۱۴۰۱
همواره بر ایـن باور بودهام کـه هنر باید لذّتی عمیق باشد. فکر میکنم در هنری کـه ناامیدی و یأس یکسره در آن موج زند تناقضـی نهفتـه است، زیـرا همین واقعیتِ صرف که هنر مصنوع است، به نظر با ناامیدی تناقض دارد. [آفرینـش هنر] بدان معناست که دستکم تلاش میکنید احساستـان را به فرد دیگـری منتقل کنیـد و صرفِ این واقعیـت کـه میتوانید منتقلش کنید بخشی از یأس و ناامیدی را از میان میبرد. این تناقض، با هنر درهمتنیـده و ذاتـیِ آن است. کافی است به تاریخ هنر نگاه کنید.
چنـد سـال پیش مـوزهی متروپولیتـن نیویورک نمایشگاهی از آثار فراگونار برپا کرد. گاهـی تصور میشود هنر فراگونار بیش از حد لذتبخش است، بیش از حد بازیگوشانه و بانشاط و بیش از آن شیرین است که بتواند جـدّی باشد. مسلماً در اوایل قرن نوزدهم فراگونار به همین سبب [از عالم هنر] کنار نهاده شد. فقط برادران گُنکور بودند که نخستین بار کارهایش را جدی گرفته و آثارش را خریدند. امروزه ما نگاه متفاوتی به وی داریـم. برای من فراگـونار هنرمندی شگفتانگیز است. فکر میکنـم هنر بدون بازی، نمیتوانـد وجود داشته باشد؛ پیکاسو همواره این را میفهمید. فکر میکنم هر فعالیتِ انسانی از هر نوعی به حسِ بازیگوشی نیاز دارد. یکبار منتقـدی در نقدِ کارهایـم گفت بیش از حد بازیگوشانهاند. در پاسخ گفتم این اصلاً نقد نیست، بلکه نوعی تمجید و ستایش است. من آن اظهار نظر را تمجید میدانم زیرا بر این باورم که بدون حس بازیگوشی، کنجکـاوی هم وجود نخواهد داشـت؛ حتـی دانشمنـدان هـم حـس بازیگوشی و میلِ بازی دارنـد. و بدیـن ترتیب است که مجـال غافلگیری، امـر نامنتظـر و اکتشافـات فراهـم میشود. هرکس در این کار خبره شود این مسئله را میداند. میتوانیـد از آن استفاده کنید. مـن استفـاده میکنـم. مـردم فراموش میکنند که بـازی جـدّی است؛ اما مـن، البته میدانـم که چنیـن است. برخـی از مردم فکر میکنند هنر باید کسالتبار و ملالانگیز باشد و اگر ملالآور نباشد هنر نیست. خب، من همیشه عکس این تصور را داشتـهام. اگر چیـزی ملالآور باشـد خیلی بیشتر احتمال دارد هنر نباشد، اگر هیجانانگیز و جالب باشد خیلی بیشتـر احتمال دارد که هنر باشد. هیچ موسیقی، شعر یا نقاشی، هیچ هنری را سراغ ندارم که کسالتبار باشـد. آیا به همین سبب نیسـت کـه [آثـار] شکسپیـر چـنیـن مهیجاند؟
ما به یک معنا، فقط برای خودمان نقاشی میکنیم. من با این فرض کـار میکنم که، اگر کاری کـه میکنم برایم جالب است شاید برای دیگران نیز جالب باشد. اما، تا وقتی که هنوز برای خـودم جالب است،
اگر [برای دیگران] چنین نباشد نمیتوانم خیلی نگران باشم. من هنرمندی پُرکارم، دائماً در حـال کـار کردنم. میدانم برخی فکر میکنند تمام مدت یا شنا میکنم یا در کلوبهای شبانـه میرقصم. ایـرادی نـدارد. اما واقعیت جز این است. اغلـب اوقات کار میکنم چون برایم هیجانانگیز است و لذت زیادی برایم دارد و اگر این کـار را نمیکردم نمیدانستم چـه کـار دیگری باید بکنم؛ فکر میکنم اگر کـار نمیکردم دیوانه میشدم؛ فکـر میکنم اگر کار نمیکردم شـاید جهان را دوست نداشتم. از این منظر شاید محکومم به کار کردن. گاهی فکر میکنم شاید بهتر باشد که فقط بنشینم و حظّ ببرم، اما نمیتوانم چنین کنم. کاش میتوانستم. توانایی لذت بـردن را دارم اما متأسفانـه این میل و کشش را هـم دارم، این اجبـار را بـرای درمیان گـذاشتن لـذت و حـظّ، و این کاری است کـه اغلب هنرمندان انجـام میدهند. اکثر هنرمندان این میل را دارند، باور به اینکه میتوانند لذّتشان را تقسیم کنند و ادراکاتشان را به اشتراک بگذارند.
به نظرم میرسد هرچقدر هم فکر کنیدکه جهان زشت و پوسیده است، همواره این امکان هست که چیز خوبی در آن بیابید. این بـاور موجب شده تا حـدی فردی مثبتنگر باشم. فکر میکنم نوعی رویکرد شرقـی به تـراژدی دارم، نـه رویکـردی غربـی. منظر شرقـی به زندگی متفاوت است؛ زندگـی را در معنـای اروپـاییش تراژیک نمیداند، و من احساس میکنم به نحوی از انحا به نگرش شرقی گرایش دارم. بـه نظـرم میرسـد کـه یکـی از بزرگترینِ اندوهها این است که همة ما تا حدی تراژدی را درک میکنیم یا آن را در زندگی حـس میکنیم: چیزهایی که دوست داریم از بین میروند، افرادی که دوستشان داریـم میمیرنـد. امـا وجهِ طنزآمیز زندگی است کـه همه قادر به دیدنش نیستیم.
–
پینوشت:
Hockney, David. (۱۹۹۳).”The Pleasures of Art” in That’s the Way I See It, edited by Nikos Stangos, Chronicle Books, San Francisco California, pages ۱۳۳-۱۳۴
منبع: حرفه:هنرمند